آرنجهاش رو گذاشت روی میز
دستهایش رو مشت کرد و برد زیر چونه ش
گفت یک چیز بپرسم ؟!
چای ام رو سر کشیدم و گفتم البته
گفت اتفاق بدی در زندگیت افتاده که اینقدر غمگینی ؟!
سرد ام شد ، استکان را با دقت روی نعلبکی گذاشتم و کمی چرخوندمش
سرم رو کمی بالا آوردم و خیره شدم تو چشماش
پر بود از شوق شنیدن داستان ام
و من بر عکس تمایلی برای گفتن نداشتم
و تمام درد سی سال زندگی ام رو باید در یک جمله می گفتم
گفتم
آره ، اتفاق بدِ زندگیِ من تولد ام بود !
ابروهاش رو با تعجب داد بالا
گفتم
من از روزی که به دنیا اومدم زیادی بودم برای دنیا
کمی جا به جا شد تا بهتر و دقیق تر گوش کنه
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: